«اشهد انّ» عشق تو، کشت مرا کشت مرا!
«اشهد انّ» روی تو، روی خود خود خدا
«اشهد انّ» بوی تو، بوی بهار جان و دل
«اشهد انّ» چشم تو، چشمهی خوبی و صفا
«اشهد انّ» حسن تو، غبطه خورد بر آن پری
«اشهد انّ» حال تو، مایهی رشک اولیا
«اشهد انّ» سینهات، صافی ابر پاکدل
«اشهد انّ» چهرهات، روشنی ستارهها
«حیّ علی» جنون جنون! دیدهی آغشته به خون
«حیّ علی» بدون چون! نیست در این سرا «چرا»
«حیّ علی» به سوی آن کو بردت به آسمان
«حیّ علی» دوان دوان، همچو خیال بادپا
«حیّ علی» شکر شکر، که ریزد از لب سحر!
«حیّ علی» گهر گهر، که بخشد از لبش به ما
«حیّ علی» طرب طرب، که عشق او شود سبب!
«حیّ علی» طلب طلب، که تا شوی ز خود رها...
امیر حسین سام
گویند در بصره بازرگانى بود با امانت و دیانت، و مال بسیار داشت و یک پسر بیش نداشت و آن پسر در غایت جمال و کمال و بلاغت و فصاحت بود.
چون آن مرد وفات کرد و پسر به حد بلاغت رسید، بزرگان بصره به دامادى او رغبت کردند.
مادرش گفت: مرا عروسِ پسر، همچو پسر، خوب مىباید در کمال و جمال و کیاست و فصاحت و بلاغت. تا روزى اتفاق افتاد که مادرِ این پسر به کوچه مىرفت. گذرش بر مجلس منصور عمار افتاد.
منصور تفسیر این آیه مى کرد که: "وَ حُورٌ عِین کَاَمثالِ اللُؤ لُؤِ المََکنُون" (1) و بیان صفتِ قد و خد (2) و ضیاء(3) و جمال حوران مىکرد.
زن آواز داد که اى شیخ! این چنین حورى به که دهند؟
گفت: به کسى که کابین (4) بدهد.
گفت: کابین ایشان چه باشد؟
گفت: نماز شب و روزه و صدقه و جان در راه حق فدا کردن.
گفت: اگر این جمله قبول کنم، تو قبول مىکنى که یکى از این [حوریان] به پسرم دهند.
گفت: آرى.
پیرزن به خانه رفت و هزار دینار زر برگرفت و پیش شیخ آورد و گفت: بستان این هزار دینار شکر بهاست، به درویشان ده.
روزى چند برآمد، خبر در شهر افتاد که کفار قصد مسلمانان کردند. مسلمانان بیرون رفتند.
پیرزن پسر را بر مرکبى نشاند با سلاح تمام و به میدان فرستاد و گفت: اى جان مادر! جهد کن تا به عروس خود برسى. پس چون [به] حرب (5) پیوستند، آن جوان به معرکه آمد و حرب مىکرد و دشمن مىکُشت و هر ساعت رو سوى آسمان مىکرد، مىخندید و به نشاط هر چه تمامتر مىرفت.
گفتم: آخر به وقت جان دادن |
این چه خندیدن است و اِستادن |
گفت: خوبان چو پرده برگیرند |
عاشقان پیششان چنین میرند |
منصور عمار گفت: اى جوان! مراسم حرب ندانى، دلیرى مکن تا چشم بد در کارت نرسد.
گفت: اى شیخ! آنچه مىبینم اگر تو بینى سعى زیادت کنى.
ناگاه در آن کوشش زخمى بر جوان آمد و شربت شهادت نوش کرد.
منصور گفت: در آن میان کُشتگاه مىگشتم، جوان را دیدم که خون از جراحتش مىرفت و نور از رخسارش مىدرخشید. وى را دفن کردم. چون به شهر باز آمدم، مادرش را خبر کردم.
گفت: در آن شب پسر را در خواب دیدم که در بهشت بود.
گفتم: به عروس خود رسیدى یا نه؟
گفت: اى مادر! در آن ساعت که زخم به من رسید، فرمان آمد تا حورى[اى] از فردوس پیش من آمد. پیش از آنکه بر خاک افتادمى در کنار وى افتادم.
این عاشقى عقبى بود.
منبع :تبیان