نگاه نو

این وبلاگ با موضوعات معرفتی و روانشناسی در جهت پیشبرد سطح آگاهی اعضای خود و عموم استفاده کنندگان فعالیت می کند .

نگاه نو

این وبلاگ با موضوعات معرفتی و روانشناسی در جهت پیشبرد سطح آگاهی اعضای خود و عموم استفاده کنندگان فعالیت می کند .

بزرگترین وسوسه شیطان

دوست محترم
آنچه که از روایات بر می آید آن است که بزرگترین وسوسه شیطان ، وادار کردن انسان به نفس خودش است و تنها کاری که او می کند وسوسه است.
وسوسه به معنای القای درونی است. او در قلب ما تأثیر می گذارد نه در عقل ما لذا اگر مطلبی شما را تهدید کرد آن را به عقل خود ارجاع دهید(از طریق عقل دست نخورده و خراب نشده راحت می توان تشخیص داد که آن عمل باطل است یا صحیح، البته تأکید می کنم عقلی که در اثر خرابی اعمال فاسد نشده باشد). وسوسه دائمی است ، پس لحظه ای و گذرا کار نمی کند و مدام می خواهد تأثیر گزار باشد و این که می بینید در مقابل کار خلاف مکرر احساس رغبت می کنید این القای مکرر است.
بدانید که شیطان دشمن قسم خورده است او اخراج خودش از بهشت را به تقصیر ما می داند لذا طبیعی است که ما را به عنوان دشمن اول خود قلمداد می کند و حس حسادت او بیشتر به این فکر دامن می زند و او قسم خورده که همیشه و در همه جا و درهمه حال و برای همه کس وسوسه کند و حق را باطل و باطل را حق جلوه دهد(مگر گروه خاص و معدودی) لذا از او بترسید و غافل نباشید.
درون وجود من و شما نفسی است که این نفس زمینه عمل شیطان است و او بالاترین وسوسه ها را در این نفس انجام خواهد داد. از خود مشغولی ها رهایی یابید که ما هرچه می کشیم از دست نفس اماره است.
نفسی که ما را امر به بدی می کند و عاملی است از جانب شیطان. به بیان پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) اگر می خواهید خدا را بشناسید نفس خودرا بشناسید که نقطه مقابل خداست. اگر می خواهید به خدا برسید از نفس دور شوید ( هرچه قدر که از نفس فاصله بگیرید به خدا نزدیکتر می شوید)اگر می خواهید خدا را راضی کنید نفس را به عصبانیت منجر کنید.
و یک راه عملی ساده این که هرکجا دلتان به شما امری کرد آن را انجام ندهید و مخالف آن را انجام دهید(حتی در موارد ساده از فلان چیز خوشتان نمی آید و دوست ندارید برای خوردن آن را بخوریدالبته به شرطی که با میل شما تضاد نداشته باشد)... .

بیایید با خدا صحبت کنیم (6)

شاید بگویید در دو قسمت گذشته، فقط گفتیم که، نباید سوال کرد و باید فقط عمل کنیم . حال سوال این است که چه موقع می توان حکمت اوامر عبادی پروردگاررا فهمید ؟

در جواب باید گفت که ما دو نوع سوال داریم ؛ یکی سوال مواخذه ای است که باید مولا از بنده بپرسد، نمی توانیم بگوییم خوب اگر حالا به ما حکمت این موضوع را فهماندی عمل می کنیم و الا ... .

این پرسشگری نیست بلکه این به این معنی است که خدایا تو حکمتش را به ما بگو تا در این مورد هم مطمئن شویم که بالاخره این یکی هم از روی حساب بوده واگر نعوذ با لله خوشمان آمد عمل می کنیم . یعنی می خواهیم دیکته خدارا صحیح کنیم .

اما وقتی سوال حالت گدایی داشته باشد ؛کاردرست انجام میشود . یعنی خود را در مقابل مقام کبریایی حضرت حق ذلیل کنیم و از این بندگی در نزد آن بزرگ لذت ببریم آنگاه بگوییم خدایا برای آنکه تو را بهتر بشناسیمت به ما عقل درک حکمت صفات و افعال و سنت هایت را در بین مخلوقاتت بده و ما را از ظلمات جهل نسبت به خودت آگاه کن ؛ یعنی اول از سر اطاعت عمل کن بعد در مقام دعا از خدا طلب کن که رحمتی کند و تورا از این بی خبری نجات دهد .

« خبرت هست ،که ازت ، هیچ خبر نیست مرا »

اگر تسلیم شدی ؛ نه از روی سوال مواخذه ای ؛ بلکه از روی دعا و درخواست می توانی بگویی

« الهی عرفنی نفسک »

این ذلالت در خانه خدا مانند عرفا خود بزرگی است در جهان .

حالا که به اینجا رسیدی دیگر صحبت با هیچ کس برای تو لذت ندارد و تو فقط دوست داری که مولایت لحظه ای به تو التفات کند .

« استغفرک من کل لذت بغیر لذت ذکرک »

حالا که به این حقارت پی بردیم می توانیم بفهمیم که مهمترین علت اینکه باید با خدا ارتباط داشیم این است که خدا خواسته است . و هیچ علت دیگری به این مقام و اهمیت نمی رسد .

                                                ادامه دارد

عروس بهشتی

گویند در بصره بازرگانى بود با امانت و دیانت، و مال بسیار داشت و یک پسر بیش نداشت و آن پسر در غایت جمال و کمال و بلاغت و فصاحت بود.

چون آن مرد وفات کرد و پسر به حد بلاغت رسید، بزرگان بصره به دامادى او رغبت کردند.

مادرش گفت: مرا عروسِ پسر، همچو پسر، خوب مى‌باید در کمال و جمال و کیاست و فصاحت و بلاغت. تا روزى اتفاق افتاد که مادرِ این پسر به کوچه مى‌رفت. گذرش بر مجلس منصور عمار افتاد.

منصور تفسیر این آیه مى کرد که: "وَ حُورٌ عِین کَاَمثالِ اللُؤ لُؤِ المََکنُون" (1) و بیان صفتِ قد و خد (2) و ضیاء(3) و جمال حوران مى‌کرد.

زن آواز داد که اى شیخ! این چنین حورى به که دهند؟

گفت: به کسى که کابین (4) بدهد.

گفت: کابین ایشان چه باشد؟

گفت: نماز شب و روزه و صدقه و جان در راه حق فدا کردن.

گفت: اگر این جمله قبول کنم، تو قبول مى‌کنى که یکى از این [حوریان] به پسرم دهند.

گفت: آرى.

پیرزن به خانه رفت و هزار دینار زر برگرفت و پیش شیخ آورد و گفت: بستان این هزار دینار شکر بهاست، به درویشان ده.

روزى چند برآمد، خبر در شهر افتاد که کفار قصد مسلمانان کردند. مسلمانان بیرون رفتند.

پیرزن پسر را بر مرکبى نشاند با سلاح تمام و به میدان فرستاد و گفت: اى جان مادر! جهد کن تا به عروس خود برسى. پس چون [به] حرب (5) پیوستند، آن جوان به معرکه آمد و حرب مى‌کرد و دشمن مى‌کُشت و هر ساعت رو سوى آسمان مى‌کرد، مى‌خندید و به نشاط هر چه تمامتر مى‌رفت.

 

گفتم: آخر به وقت جان دادن

این چه خندیدن است و اِستادن

گفت: خوبان چو پرده برگیرند

عاشقان پیششان چنین میرند

 

منصور عمار گفت: اى جوان! مراسم حرب ندانى، دلیرى مکن تا چشم بد در کارت نرسد.

گفت: اى شیخ! آنچه مى‌بینم اگر تو بینى سعى زیادت کنى.

ناگاه در آن کوشش زخمى بر جوان آمد و شربت شهادت نوش کرد.

منصور گفت: در آن میان کُشتگاه مى‌گشتم، جوان را دیدم که خون از جراحتش مى‌رفت و نور از رخسارش مى‌درخشید. وى را دفن کردم. چون به شهر باز آمدم، مادرش را خبر کردم.

گفت: در آن شب پسر را در خواب دیدم که در بهشت بود.

گفتم: به عروس خود رسیدى یا نه؟

گفت: اى مادر! در آن ساعت که زخم به من رسید، فرمان آمد تا حورى[اى] از فردوس پیش من آمد. پیش از آنکه بر خاک افتادمى در کنار وى افتادم.

این عاشقى عقبى بود.

 

منبع :تبیان