نگاه نو

این وبلاگ با موضوعات معرفتی و روانشناسی در جهت پیشبرد سطح آگاهی اعضای خود و عموم استفاده کنندگان فعالیت می کند .

نگاه نو

این وبلاگ با موضوعات معرفتی و روانشناسی در جهت پیشبرد سطح آگاهی اعضای خود و عموم استفاده کنندگان فعالیت می کند .

فغان آندم که روی نگار دیده نشد....

فغان آندم که روی نگار دیده نشد 

نسیم طرفه نگاهش به دل وزیده نشد 

چقدر گشتم و هر جا که گام بنهادم 

غباری از ره آن تک سوار دیده نشد 

دو صد دریغ که میخانه باز بود و ولی 

نمی ز ساغر وصلش مرا چشیده نشد 

سلام کردم و رویش ز من برگرداند 

سبب چه بود جوابی از او شنیده نشد؟ 

فقط به عزت اشک است آبروداری 

خوشا آن غلام که اشکش جدا ز دیده نشد 

جز گریه طفلانه ز من هیچ نیاید...

خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد

اول قدم آن است، جگر داشته باشد



جز گریه طفلانه ز من هیچ نیاید

دیوانه محال است خطر داشته باشد



با ما جگری هست که دست دگران نیست

از جرات ما کیست خبر داشته باشد؟



این جا که حرام است پریدن ز لبِ بام

رحم است بر آن مرغ که پر داشته باشد



تیغِ کرم تو بکند کار خودش را

هر چند گدای تو سپر داشته باشد



در فصل تو امید برای چه نبندم؟

جایی که شب، امید سحر داشته باشد



چون شمع سحرگاه مرا کشته ی خود کن

حیف است که گریان تو سر داشته باشد



بگشای در سینه ما را به رخ خویش

شاید که دلم میل سفر داشته باشد



رحمت به گدایی که به غیر تو نزد رو

هرچند که خلق تو گهر داشته باشد



خورشید قیامت چه کند سوختگان را!

در شعله، کج شعله اثر داشته باشد



ما را سرِ این گریه به دوزخ نفروشند

هیهات شرر، هیزم تر داشته باشد



ما حوصله ی صف کشی حشر نداریم

باید که جنان درب دگر داشته باشد



ما در تو گریزیم ز گرمای قیامت

مادر چو فراری ز پسر داشته باشد



جز گریه رهی نیست به سر منزل مقصود

این خانه محال است دو در داشته باشد



گفتی که بیایید، ولی خلق نشستند

                               درد است که شه بنده ی کر داشته باشد

 

چشم پوشی از گناه

 

آقایان چایچی و بیگدلی نقل کردند:
آقای مجتهدی فرمودند:

در ایام نوجوانی که به مدرسه می‌رفتم در بین راه به فقرا کمک می‌کردم. یک روز که از مدرسه بر می‌گشتم در بین راه پیرزنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه در دست دارد او از من خواهش کرد که کمکش کنم و اثاثیه را به من داده و از جلو حرکت کرد تا به منزلی رسیدیم، سپس درب را باز کرده و وارد خانه شد.
من نیز همراه او داخل شدم، که ناگهان درب بسته شد و با چند دختر جوان روبرو شدم، آنها گفتند: شما به یوسف تبریز مشهور هستید و ما از شما خواسته‌هایی داریم که اگر انجام ندهید کوس رسوایی شما را خواهیم زد.
ایشان می‌فرمودند:
یک لحظه تأمل کرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پله‌هایی افتاد که به بام منتهی می‌شد، بلافاصله با سرعت به طرف پله دویده و به پشت بام رفتم، آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند.
با اینکه ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یک یا علی، بی درنگ از پشت بام خود را به داخل باغی که جنب خانه قرار داشت پرتاب کردم.

همینکه در حال سقوط بودم دو دست زیر کف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد.
ایشان فرمودند: از آن موقع تا الان پاهایم را بر زمین نگذاشته‌ام و هنوز روی آن دستها راه می‌روم...
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...

منبع: سایت صالحین http://www.salehin.com